برگرفته از کتاب تو،تویی؟! اثر امیر رضا آرمیون
پرسیدم چطور زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای اینده ات اماده شو ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی
پرسیدم و آخر ... و او بدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد :مهم نیست که قشنگ باشی قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یک نفر کوچک باش و عاشق که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را ... بگذار که عشق خاصیت تو باشد نه رابطه ی خاص تو با کسی موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش |
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش |
|
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو |
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش |
|
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان |
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش |
|
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه |
برجه بگیر زلفش درکش در این میانش |
|
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید |
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش |
|
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش |
وان شیوههاش یا رب تا با کیست آنش |
|
این صورتش بهانهست او نور آسمانست |
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش |
|
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد |
پس این جهان مرده زندهست از آن جهان |
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
ادامه مطلب ...
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان
زشتیهای بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه
که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با
خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان
باشد